تاريخ : پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, | 11:21 | نویسنده : نازنین

يك بار خواب ديدن تو... به تمام عمر مي‌ارزد پس نگو... نگو که روياي دور از دسترس، خوش نيست... قبول ندارم گرچه به ظاهر جسم خسته است، ولي دل دريايست... تاب و توانش بيش از اينهاست. دوستت دارم و تاوان آن هرچه باشد



تاريخ : پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, | 11:17 | نویسنده : نازنین

فراموش مکن تا باران نباشد رنگين کمان نيست تا تلخي نباشد شيريني نيست و گاهي همين دشواري هاست که از ما انساني نيرومند تر و شايسته تر مي سازد خواهي ديد ، آ ري خورشيد بار ديگر درخشيدن آغاز مي کند



تاريخ : پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, | 11:13 | نویسنده : نازنین

هنگامي كه دري از خوشبختي به روي ما بسته ميشود ، دري ديگر باز مي شود ولي ما اغلب چنان به دربسته چشم مي دوزيم كه درهاي باز را نمي بينيم

 



تاريخ : پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, | 10:28 | نویسنده : نازنین

 

براي عشق تمنا كن ولي خار نشو. براي عشق قبول كن ولي غرورتت را از دست نده . براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو. براي عشق مثل شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه. براي عشق پيمان ببند ولي پيمان نشكن . براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير . براي عشق وصال كن ولي فرار نكن . براي عشق زندگي كن ولي عاشقونه زندگي كن . براي عشق بمير ولي كسي رو نكش . براي عشق خودت باش ولي خوب باش



تاريخ : جمعه 4 شهريور 1390برچسب:, | 23:11 | نویسنده : نازنین

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

نظرت چیه؟



تاريخ : دو شنبه 6 تير 1390برچسب:, | 1:6 | نویسنده : نازنین

 

مردي نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت براي دكتر تعريف كرد .

دکتر گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست ، اینقدر میخنداندت تا غمت یادت

برود . مرد لبخند تلخی زد و گفت من همان دلقکم!



تاريخ : چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:, | 17:9 | نویسنده : نازنین

 

اولین عاشق


مرصادالعباد از نجم الدین رازیه یه بخش هاییشو میزارم واستون که درباره ی خلقت انسانه به نظر من خیلی قشنگو عارفانس

اول داستان از اون جايي شروع مي شه که خداوند به جبرئيل مي گويند که برو ازروي زمين يک مشت خاک بردار و بيار جبرئيل برفت و خواست که يک مشت خاک بردارد که
خاک گفت:اي جبرئيل چه مي کني؟
گفت:تو را به حضرت مي برم که از تو خليفتي مي آفريند
خاک سو گند برداد به عزت و ذوالجلالي حق مرا مبر که من طاقت قرب ندارم و تاب آن نيارم
جبرئيل چون ذکر سوگند شنيد به حضرت باز گشت گفت:خداوندا تو داناتري ،خاک تن درنمي نهد ميکائيل را فرمود تو برو.او برفت وهمچنين سو گند برداد
اسرافيل را فرمود تو برو.او برفت وهمچنين سو گند برداد.بازگشت
حق تعالي عزرائيل را خطاب کرد :تو برو اگر به رغبت نيامد به اکراه و اجبار بگير و بيار
عزرائيل بيامدو به قهر به مقدار چهل ارش خاک برداشت
(خوب تا اين جا ناز کردن خاک را بيان مي کند و بعد کتاب به شرح چگونگي خلق ادمو کنجکاوي هاي ملائکه مي پردازد تا آن جا که آفرينش انسان تمام مي شود وخداوند به فرشتگان دستور مي دهد آدم را سجده کنيد
که اوست خليفه ي من واز اين جا بخش قشنگ ماجرا که به من خيلي خوشم اومد شروع مي شه:)

فرشتگان نيک نظر مي کردند و قالب آدم را از چهار عنصر خاک،باد،آب و آتش ديدند
و گفتند:هرکجا دوضد جمع شود از ايشان جز فساد و ظلم نيايد
با حضرت عزت گشتند و گفتند:خلافت به کسي مي دهي که از او فساد و خون ريختن تولد کند؟
در روايت مي آيد که هنوز اين سخن تمام نگفته بودند که آتشي از بارگاه احديت درآمد،و خلقي رااز
ايشان بسوخت
اول ملامتيي که در جهان بود آدم بود . اول ملامت کننده ملائکه بودند و اگرحقيقت مي خواهي اول ملامتيي حضرت جلت بود.زيرا که اعتراض اول بر حضرت جلت کردند.عجب اشارتي است اين که بناي عشقبازي بر ملامت نهادند
عشق آن خوشتر که با ملامت باشد آن زهد بود که با سلامت باشد
جانآدم با زبان حال به حضرت کبريايي مي گفت:«ما بار ملامت به رسن ملامت درسفت جان کشيده ايم و سلامت فروخته ايم و ملامت خريده ايم ،از چنين نسبت هاباک نداريم .هرچه گويند غم «نيست


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
  • عادل
  • ساکن